صدای پای اب

𝐏𝐚𝐫𝐩𝐚𝐫𝐲 𝐏𝐚𝐫𝐩𝐚𝐫𝐲 𝐏𝐚𝐫𝐩𝐚𝐫𝐲 · 1400/01/04 14:24 · خواندن 15 دقیقه

شعری زیبا اوردم تا شما هم لذت ببرید.... 

اهل کاشانم

روزگارم بد نیست.

تکه نانی دارم، خرده‍ هوشی، سر سوزن ذوقی.

مادری دارم، بهتر از برگ درخت.

دوستانی، بهتر از آب روان؛ و خدایی که در این نزدیکی است:

لای این شب بوها، پای آن کاج بلند.

روی آگاهی آب، روی قانون گیاه.

 

من مسلمانم.

قبله ام یک گل سرخ.

جانمازم چشمه‍، مهرم نور.

دشت سجاده‍ من.

من وضو با تپش پنجره‍ ها می‌گیرم.

در نمازم جریان دارد ماه‍، جریان دارد طیف.

سنگ از پشت نمازم پیداست:

همه‍ ذرات نمازم متبلور شده‍ است.

من نمازم را وقتی می‌خوانم

که اذانش را باد، گفته‍ باد سر گلدسته سرو.

من نمازم را پی "تکبیره‍ الاحرام" علف می‌خوانم.

پی "قد قامت" موج.

 

کعبه‍ ام بر لب آب.

کعبه‍ ام زیر اقاقی هاست.

کعبه‍ ام مثل نسیم، می‌رود باغ به‍ باغ، می‌رود شهر به‍ شهر.

 

"حجر الاسود" من روشنی باغچه‍ است.

 

اهل کاشانم.

پیشه‍ ام نقاشی است:

گاه‍ گاهی قفسی می‌سازم با رنگ، می‌فروشم به‍ شما

تا به‍ آواز شقایق که‍ در آن زندانی است

دل تنهایی تان تازه شود.

چه‍ خیالی، چه‍ خیالی، ... می‌دانم

پرده‍ ام بی جان است.

خوب می‌دانم، حوض نقاشی من بی ماهی است

اهل کاشانم

نسبم شاید برسد

به‍ گیاهی در هند، به‍ سفالینه‌ای از خاک "سیلک".

نسبم شاید، به‍ زنی فاحشه در شهر بخارا برسد.

 

پدرم پشت دو بار آمدن چلچله‍ ‌ها، پشت دو برف.

پدرم پشت دو خوابیدن در مهتابی.

پدرم پشت زمان‌ها مرده‍ است.

پدرم وقتی مرد. آسمان آبی بود.

مادرم بی خبر از خواب پرید، خواهرم زیبا شد.

پدرم وقتی مرد، پاسبان‌ها همه‍ شاعر بودند.

مرد بقال از من پرسید: چند من خربزه‍ می‌خواهی؟

من از او پرسیدم: دل خوش سیری چند؟

 

پدرم نقاشی می‌کرد.

تار هم می‌ساخت، تار هم می‌زد.

خط خوبی هم داشت.

 

باغ ما در طرف سایه‍ دانایی بود.

باغ ما جای گره‍ خوردن احساس و گیاه‍.

باغ ما نقطه‍ برخورد نگاه‍ و قفس و آینه‍ بود.

باغ ما شاید، قوسی از دایره‍ سبز سعادت بود.

میوه‍ کال خدا را آن روز، می‌جویدم در خواب.

آب بی فلسفه می‌خوردم.

توت بی دانش می‌چیدم.

تا اناری ترکی برمیداشت، دست فواره‍ خواهش می‌شد.

تا چلویی می‌خواند، سینه‍ از ذوق شنیدن می‌سوخت.

گاه‍ تنهایی، صورتش را به پس پنجره می‌چسبانید.

شوق می‌آمد، دست در گردن حس می‌انداخت.

فکر، بازی می‌کرد.

زندگی چیزی بود، مثل یک بارش عید، یک چنار پر سار.

زندگی در آن وقت، صفی از نور و عروسک بود.

یک بغل آزادی بود.

زندگی در آن وقت، حوض موسیقی بود

طفل، پاورچین پاورچین، دور شد کم کم در کوچه‍ سنجاقک‌ها.

بار خود را بستم، رفتم از شهر خیالات سبک بیرون دلم از غربت سنجاقک پر.

 

من به‍ مهمانی دنیا رفتم:

من به‍ دشت اندوه‍. 

من به‍ باغ عرفان.

من به‍ ایوان چراغانی دانش رفتم.

رفتم از پله مذهب بالا.

تا ته‍ کوچه شک.

تا هوای خنک استغنا.

تا شب خیس محبت رفتم.

من به دیدار کسی رفتم در آن سر عشق.

رفتم، رفتم تا زن.

تا چراغ لذت.

تا سکوت خواهش.

تا صدای پر تنهایی.

 

چیز‌هایی دیدم در روی زمین:

کودکی دیم، ماه‍ را بو می‌کرد.

قفسی بی در دیدم که در آن، روشنی پرپر می‌زد.

نردبانی که از آن، عشق می‌رفت به بام ملکوت.

من زنی را دیدم، نور در هاون می‌کوفت.

ظهر در سفره آنان نان بود، سبزی بود، دوری شبنم بود، کاسه‍ داغ محبت بود.

من گدایی دیدم، در به‍ در می‌رفت آواز چکاوک می‌خواست و سپوری که‍ به‍ یک پوسته خربزه‍ می‌برد نماز.

 

بره‍ ای دیدم، بادبادک می‌خورد.

من الاغی دیدم، ینجه‍ را می‌فهمید.

در چراگاه‍ "نصیحت" گاوی دیدم سیر.

 

شاعری دیدم هنگام خطاب، به گل سوسن می‌گفت: "شما"

 

من کتابی دیدم، واژه‍ هایش همه‍ از جنس بلور.

کاغذی دیدم، از جنس بهار.

موزه‍ ای دیدم دور از سبزه‍.

مسجدی دور از آب.

سر بالین فقهی نومید، کوزه‍ ای دیدم لبریز سوال.

 

قاطری دیدم بارش "انشا"

اشتری دیدم بارش سبد خالی " پند و امثال".

عارفی دیدم بارش " تننا‌ها یا هو".

 

من قطاری دیدم، روشنایی می‌برد.

من قطاری دیدم، فقه‍ می‌برد و چه‍ سنگین می‌رفت.

من قطاری دیدم، که سیاست می‌برد (و چه‍ خالی می‌رفت.)

من قطاری دیدم، تخم نیلوفر و آواز قناری می‌برد؛ و هواپیمایی، که در آن اوج هزاران پایی

خاک از شیشه آن پیدا بود:

کاکل پوپک.

خال‌های پر پروانه.

عکس غوکی در حوض

و عبور مگس از کوچه تنهایی.

خواهش روشن یک گنجشک، وقتی از روی چناری به‍ زمین می‌آید؛ و بلوغ خورشید؛ و هم آغوشی زیبای عروسک با صبح.

 

پله‍ هایی که‍ به‍ گلخانه‍ شهوت می‌رفت.

پله‍ هایی که‍ به‍ سردابه‍ الکل می‌رفت.

پله‍ هایی که‍ به‍ قانون فساد گل سرخ

و به‍ ادراک ریاضی حیات.

پله‍ هایی که‍ به‍ بام اشراق.

پله‍ هایی که‍ به‍ سکوی تجلی می‌رفت.

(ادامه‍ ی مطلب.... ) 

مادرم آن پایین

استکان‌ها را در خاطره‍ شط می‌شست.

 

شهر پیدا بود:

رویش هندسی سیمان، آهن، سنگ.

سقف بی کفتر صد‌ها اتوبوس.

گل فروشی گل هایش را می‌کرد حراج.

در میان دو درخت گل یاس، شاعری تابی می‌بست.

پسری سنگ به دیوار دبستان می‌زد.

کودکی هسته‍ زردآلو را، روی سجاده‍ بیرنگ پدر تف می‌کرد؛ و بزی از "خزر" نقشه جغرافی، آب می‌خورد.

 

بند رختی پیدا بود: سینه‍ بندی بی تاب.

 

چرخ یک گاری در حسرت واماندن اسب.

اسب در حسرت خوابیدن گاری چی.

مرد گاری چی در حسرت مرگ.

 

عشق پیدا بود، موج پیدا بود.

برف پیدا بود، دوستی پیدا بود.

کلمه‍ پیدا بود.

آب پیدا بود، عکس اشیا در آب.

سایه‍ گاه‍ خنک یاخته‍ ‌ها در تف خون.

سمت مرطوب حیات.

شرق اندوه‍ نهاد بشری.

فصل ول گردی در کوچه‍ زن.

بوی تنهایی در کوچه‍ فصل.

 

دست تابستان یک بادبزن پیدا بود.

 

سفر دانه به‍ گل.

سفر پیچک این خانه به‍ آن خانه.

سفر ماه‍ به حوض.

فوران گل حسرت از خاک.

ریزش تاک جوان از دیوار.

بارش شبنم روی پل خواب.

پرش شادی از خندق مرگ.

گذر حادثه‍ از پشت کلام.

 

جنگ یک روزنه‍ با خواهش نور.

جنگ یک پله‍ با پای بلند خورشید.

جنگ تنهایی با یک آواز:

جنگ زیبایی گلابی‌ها با خالی یک زنبیل.

جنگ خونین انار و دندان.

جنگ "نازی"‌ها با ساقه‍ ناز.

جنگ طوطی و فصاحت با هم.

جنگ پیشانی با سردی مهر.

 

حمله‍ کاشی مسجد به سجود.

حمله‍ باد به‍ معراج حباب صابون.

حمله‍ لشگر پروانه‍ به‍ برنامه‍ " دفع آفات".

حمله‍ دسته‍ سنجاقک، به‍ صف کارگر " لوله کشی".

حمله‍ هنگ سیاه‍ قلم نی بهچه‍ حروف سربی.

حمله‍ واژه‍ به‍ فک شاعر.

 

فتح یک قرن به‍ دست یک شعر.

فتح یک باغ به‍ دست یک سار.

فتح یک کوچه به‍ دست دو سلام.

فتح یک شهر به‍ دست سه‍ چهار اسب سواری چوبی.

فتح یک عید به‍ دست دو عروسک، یک توپ.

 

قتل یک جغجغه‍ روی تشک بعد از ظهر.

قتل یک قصه‍ سر کوچه خواب.

قتل یک غصه‍ به‍ دستور سرود.

قتل یک مهتاب به‍ فرمان نئون.

قتل یک بید به‍ دست "دولت".

قتل یک شاعر افسرده به‍ دست گل یخ.

 

همه‍ روی زمین پیدا بود:

نظم در کوچه‍ یونان می‌رفت.

جغد در "باغ معلق " می‌خواند.

باد در گردنه‍ خیبر، بافه‍ ای از خس تاریخ به‍ خاور می‌راند.

روی دریاچه‍ آرام "نگین"، قایقی گل می‌برد.

در بنارس سر هر کرچه چراغی ابدی روشن بود.

 

مردمان را دیدم.

شهر‌ها را دیدم.

دشت‌ها را، کوه‍ را را دیدم.

آب را دیدم، خاک را دیدم.

نور و ظلمت را دیدم؛ و گیاهان را در نور، و گیاهان را در ظلمت دیدم.

جانور را در نور، جانور را در ظلمت دیدم؛ و بشر را در نور، و بشر را در ظلمت دیدم.

اهل کاشانم، اما

شهر من کاشان نیست.

شهر من گم شده است.

من با تاب، من با تب

خانه‍ ای در طرف دیگر شب ساخته‍ ام.

من در این خانه‍ به‍ گم نامی نمناک علف نزدیکم.

من صدای نفس باغچه‍ را می‌شنوم؛ و صدای ظلمت را، وقتی از برگی می‌ریزد؛ و صدای، سرفن روشنی از پشت درخت.

عطسه‍ آب از هر رخنه‍ سنگ.

چکچک چلچله‍ از سقف بهار؛ و صدای صاف، باز و بسته‍ شدن پنجره‍ تنهایی؛ و صدای پاک، پوست انداختن مبهم عشق.

متراکم شدن ذوق پریدن در بال

و ترک خوردن خودداری روح.

من صدای قدم خواهش را می‌شنوم

و صدای، پای قانونی خون را در رگ.

ضربان سحر چاه‍ کبوترها.

تپش قلب شب آدینه‍.

جریان گل میخک در فکر.

شیهه‍ پاک حقیقت از دور.

من صدای وزش ماده‍ را می‌شنوم

و صدای، کفش ایمان را در کوچه‍ شوق؛ و صدای باران را، روی پلک‌تر عشق.

روی موسیقی غمناک بلوغ.

روی آواز انارستان ها؛ و صدای متلاشی شدن شیشه‍ شادی در شب.

پاره‍ پاره‍ شدن کاغذ زیبایی.

پر و خالی شدن کاسه‍ غربت از باد.

 

من به‍ آغاز زمین نزدیکم.

نبض گل‌ها را می‌گیرم.

آشنا هستم با، سرنوشت‌تر آب، عادت سبز درخت.

 

روح من در جهت تازه اشیا جاری است.

روح من کم سال است.

روح من گاهی از شوق، سرفه‍ اش می‌گیرد.

روح من بیکار است:

قطره‍ های باران را، درز آجر‌ها را، می‌شمارد.

روح من گاهی، مثل یک سنگ سر راه‍ حقیقت دارد... (ادامه‍ دارد.....) 

به‍ قلم سهراب سپهری✒

امیدوارم لذت برده‍ باشید

بقیش روهم بعدا میزارم....