لبخندی در شهر غم p1
سلام پارت اول پارت بعدی رو فردا میزارم
لطفاً نظر دهید 😐
کسی نمیخواد نظر بده؟😐 هر وقت میام وب خالیه😐
سخنان انیشتین
زمانی فرا می رسد که ذهن سطح بالاتری از دانش را به خود اختصاص می دهد اما هرگز نمی تواند ثابت کند که چگونه آن را دریافت می کند.
ما نمی توانیم مشکلات را با همان تفکری که مشکل را ایجاد کردیم حل کنیم
تحصیلات چیزی است که پس از فراموش کردن آنچه در مدرسه آموخته اید، باقی می ماند.
ادامه...
صدای پای اب
شعری زیبا اوردم تا شما هم لذت ببرید....
اهل کاشانم
روزگارم بد نیست.
تکه نانی دارم، خرده هوشی، سر سوزن ذوقی.
مادری دارم، بهتر از برگ درخت.
دوستانی، بهتر از آب روان؛ و خدایی که در این نزدیکی است:
لای این شب بوها، پای آن کاج بلند.
روی آگاهی آب، روی قانون گیاه.
من مسلمانم.
قبله ام یک گل سرخ.
جانمازم چشمه، مهرم نور.
دشت سجاده من.
من وضو با تپش پنجره ها میگیرم.
در نمازم جریان دارد ماه، جریان دارد طیف.
سنگ از پشت نمازم پیداست:
همه ذرات نمازم متبلور شده است.
من نمازم را وقتی میخوانم
که اذانش را باد، گفته باد سر گلدسته سرو.
من نمازم را پی "تکبیره الاحرام" علف میخوانم.
پی "قد قامت" موج.
کعبه ام بر لب آب.
کعبه ام زیر اقاقی هاست.
کعبه ام مثل نسیم، میرود باغ به باغ، میرود شهر به شهر.
"حجر الاسود" من روشنی باغچه است.
اهل کاشانم.
پیشه ام نقاشی است:
گاه گاهی قفسی میسازم با رنگ، میفروشم به شما
تا به آواز شقایق که در آن زندانی است
دل تنهایی تان تازه شود.
چه خیالی، چه خیالی، ... میدانم
پرده ام بی جان است.
خوب میدانم، حوض نقاشی من بی ماهی است
اهل کاشانم
نسبم شاید برسد
به گیاهی در هند، به سفالینهای از خاک "سیلک".
نسبم شاید، به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد.
پدرم پشت دو بار آمدن چلچله ها، پشت دو برف.
پدرم پشت دو خوابیدن در مهتابی.
پدرم پشت زمانها مرده است.
پدرم وقتی مرد. آسمان آبی بود.
مادرم بی خبر از خواب پرید، خواهرم زیبا شد.
پدرم وقتی مرد، پاسبانها همه شاعر بودند.
مرد بقال از من پرسید: چند من خربزه میخواهی؟
من از او پرسیدم: دل خوش سیری چند؟
پدرم نقاشی میکرد.
تار هم میساخت، تار هم میزد.
خط خوبی هم داشت.
باغ ما در طرف سایه دانایی بود.
باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه.
باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس و آینه بود.
باغ ما شاید، قوسی از دایره سبز سعادت بود.
میوه کال خدا را آن روز، میجویدم در خواب.
آب بی فلسفه میخوردم.
توت بی دانش میچیدم.
تا اناری ترکی برمیداشت، دست فواره خواهش میشد.
تا چلویی میخواند، سینه از ذوق شنیدن میسوخت.
گاه تنهایی، صورتش را به پس پنجره میچسبانید.
شوق میآمد، دست در گردن حس میانداخت.
فکر، بازی میکرد.
زندگی چیزی بود، مثل یک بارش عید، یک چنار پر سار.
زندگی در آن وقت، صفی از نور و عروسک بود.
یک بغل آزادی بود.
زندگی در آن وقت، حوض موسیقی بود
طفل، پاورچین پاورچین، دور شد کم کم در کوچه سنجاقکها.
بار خود را بستم، رفتم از شهر خیالات سبک بیرون دلم از غربت سنجاقک پر.
من به مهمانی دنیا رفتم:
من به دشت اندوه.
من به باغ عرفان.
من به ایوان چراغانی دانش رفتم.
رفتم از پله مذهب بالا.
تا ته کوچه شک.
تا هوای خنک استغنا.
تا شب خیس محبت رفتم.
من به دیدار کسی رفتم در آن سر عشق.
رفتم، رفتم تا زن.
تا چراغ لذت.
تا سکوت خواهش.
تا صدای پر تنهایی.
چیزهایی دیدم در روی زمین:
کودکی دیم، ماه را بو میکرد.
قفسی بی در دیدم که در آن، روشنی پرپر میزد.
نردبانی که از آن، عشق میرفت به بام ملکوت.
من زنی را دیدم، نور در هاون میکوفت.
ظهر در سفره آنان نان بود، سبزی بود، دوری شبنم بود، کاسه داغ محبت بود.
من گدایی دیدم، در به در میرفت آواز چکاوک میخواست و سپوری که به یک پوسته خربزه میبرد نماز.
بره ای دیدم، بادبادک میخورد.
من الاغی دیدم، ینجه را میفهمید.
در چراگاه "نصیحت" گاوی دیدم سیر.
شاعری دیدم هنگام خطاب، به گل سوسن میگفت: "شما"
من کتابی دیدم، واژه هایش همه از جنس بلور.
کاغذی دیدم، از جنس بهار.
موزه ای دیدم دور از سبزه.
مسجدی دور از آب.
سر بالین فقهی نومید، کوزه ای دیدم لبریز سوال.
قاطری دیدم بارش "انشا"
اشتری دیدم بارش سبد خالی " پند و امثال".
عارفی دیدم بارش " تنناها یا هو".
من قطاری دیدم، روشنایی میبرد.
من قطاری دیدم، فقه میبرد و چه سنگین میرفت.
من قطاری دیدم، که سیاست میبرد (و چه خالی میرفت.)
من قطاری دیدم، تخم نیلوفر و آواز قناری میبرد؛ و هواپیمایی، که در آن اوج هزاران پایی
خاک از شیشه آن پیدا بود:
کاکل پوپک.
خالهای پر پروانه.
عکس غوکی در حوض
و عبور مگس از کوچه تنهایی.
خواهش روشن یک گنجشک، وقتی از روی چناری به زمین میآید؛ و بلوغ خورشید؛ و هم آغوشی زیبای عروسک با صبح.
پله هایی که به گلخانه شهوت میرفت.
پله هایی که به سردابه الکل میرفت.
پله هایی که به قانون فساد گل سرخ
و به ادراک ریاضی حیات.
پله هایی که به بام اشراق.
پله هایی که به سکوی تجلی میرفت.
(ادامه ی مطلب.... )
زیباترین جای دنیا
روزی کسی ازم پرسید بنظرت زیباترین جای دنیا کجاست؟ زیباترین جای دنیا..... میتواند هر جایی باشد...... چه یک جنگل.... چه یک کویر......
ولی بنظر من..... زیباترین جای دنیا درخت دارد.... ولی درختی که کتاب میوه میدهد..... زیباترین جای دنیا باغیست که.... گرچه کوچک باشد بزرگترین مکان دنیاست..... زیباترین مکان دنیا باغیست با درختانی که میوه شان کتاب است..... با گیاهانی که کتاب گل میدهند..... باغی که باغبان هایش نویسنده اند..... خاک این باغ از اندیشه و تفکر و دانش است و.... بذر این درختان و گیاهان...... داستان ها و روایت ها و حرفهاییست که باید زده شوند...... این باغ کتابخانه است...... کتابخانه ی دنیا...... کتابخانه ای که اندیشه های بزرگ را در خود پرورش میدهد..... زیباترین جای دنیا جاییست که می توانی ساعت ها بدون وقفه در خلوت خودت....... در سکوت...... کتابی را ورق بزنی و بخوانی..... جاییست که سفر میکنی.... جایی که هزاران دنیا را در خود جای داده است.... جایی که میتوانی در دنیای کتابهایت بارها و بارها زندگی کنی..... بمیری.... جادو کنی..... عشق بورزی..... هر چه را که ارزویش را داری تجربه کنی...... جایی که گرچه تنها باشی...... ولی تنهایی را حس نکنی...... جایی که هیچوقت تکراری و خسته کننده نمیشود..... جایی که همیشه داستانی برای شنیدن یا خواندن هست..... جایی که تو میتوانی ازش با تمام وجود لذت ببری.... کتابخانه..... جایی که بوی کاغذهای کهنه و نو میاید....جایی که......
به قلم پرپری✒
باران ☔
روی صندلی چوبیم نشسته ام و در دستی کتاب و در دستی دیگر یک لیوان قهوه داغ ، پتو را روی پایم کشیده ام و شعله بخاری خانه را گرم کرده است. هوای بیرون بارانی است و شیشه های پنجره بخار کرده و قطره های باران بر روی آن نقشی زیبا کشیده است . قهوه ام را تا آخر میخورم و لیوانش را روی میز کنار صندلی میگذارم و کتاب را میبندم باقی اش بماند برای فردا پتو را از روی پایم کنار میزنم و از روی صندلی بلند میشوم و به سمت در اتاق میروم و در باصدای جیر و جار وحشتناک همیشگی خود باز میشود به سمت چوب لباسی میروم و ژاکتم را میپوشم و قدم به بیرون از خانه میگذارم ، بوی خاک باران خورده به مشام میرسد نفسی تازه میکنم و راهی میشوم سکوتی عجیب حکم فرما است . آب چاله های کوچه را پر کرده و است و قدم هایم امواج کوچکی میسازد . کلاه ژاکتم را روی سرم میکشم و منظره زیبایی که باران ساخته است را مینگرم . هیچ صدایی جز بارش باران به گوش نمی رسد ، مه دیدن را کمی برایم سخت میکند اما به راهم ادامه میدهم به ایستگاه اتوبوس میرسم رو روی صندلی مینشینم…
به قلم خودم 📝