لبخندی در شهر غم p2

پینکی پای · 11:48 1400/01/27

سلام پارت جدید اوردم😄

p2 

صندلی را عقب دادم و بلند شدم و داخل اتاق رفتم و ژاکتم را برداشتم ، پوشیدم و قدم به بیرون از خانه گذاشتم لحظه ای جلوی در ایستادم به خیابان نگاه کردم ماشین ها تند تند از کنار هم گذر میکردنپ و آدم ها با سردی و بدون توجه به یک دیگر عبور می‌کردند . آیا عشق در این شهر معنی میدهد؟ 

سرم را پایین انداختم و راه افتادم درست مثل بقیه !! 

کاش میشد شهر و شهر وند هایش تغییر کنند ، اما من نمیتوانم کاری کنم آه شاید...شاید هم بتوانم اگر میخواهم تغییر ایجاد کنم باید تغییر را از خودم شروع کنم !! 

از حرکت ایستادم سرم را بلند کردم و با چشم های نیمه باز صورتم را به سوی آسمان گرفتم نور خورشید صورتم را نوازش میکرد ، در آن لحظه تنها کاری که به ذهنم رسید را انجام دادم ، لبخند زدم!!

این داستان ادامه دارد...