باران ☔

پینکی پای · 11:15 1400/01/03

روی صندلی چوبیم نشسته ام و در دستی کتاب و در دستی دیگر یک لیوان قهوه داغ ، پتو را روی پایم کشیده ام و شعله بخاری خانه را گرم کرده است. هوای بیرون بارانی است و شیشه های پنجره بخار کرده و قطره های باران بر روی آن نقشی زیبا کشیده است . قهوه ام را تا آخر میخورم و لیوانش را روی میز کنار صندلی میگذارم و کتاب را می‌بندم باقی اش بماند برای فردا پتو را از روی پایم کنار میزنم و از روی صندلی بلند می‌شوم و به سمت در اتاق میروم و در باصدای جیر و جار وحشتناک همیشگی خود باز میشود به سمت چوب لباسی میروم و ژاکتم را میپوشم و قدم به بیرون از خانه میگذارم ، بوی خاک باران خورده به مشام می‌رسد نفسی تازه میکنم و راهی میشوم سکوتی عجیب حکم فرما است . آب چاله های کوچه را پر کرده و است و قدم هایم امواج کوچکی میسازد . کلاه ژاکتم را روی سرم میکشم و منظره زیبایی که باران ساخته است را می‌نگرم . هیچ صدایی جز بارش باران به گوش نمی رسد ، مه دیدن را کمی برایم سخت می‌کند اما به راهم ادامه میدهم به ایستگاه اتوبوس میرسم رو روی صندلی می‌نشینم… 

به قلم خودم 📝