لبخندی در شهر غم p1
سلام پارت اول پارت بعدی رو فردا میزارم
p1
روی میز تحریرم نشسته بودم کاغذی سفید و قلمی در دست داشتم روی سفیدی کاغذ هیچ اثری از جوهر نبود جز چند نقطه کوچک که از اثر کوبیدن قلمم روی کاغذ بود ، هیچ ایده ای برای نوشتن نداشتم .
قلمم را با حرص روی کاغذ کوبیدم و صندلی را عقب دادم و بلند شدم از روی کلافگی دستانم را لایه موهایم بردم آهی کشیدم و بعد چند ثانیه دستانم را از لایه موهایم بیرون کشیدم و به سمت پنجره رفتم ، شاید هوای تازه حالم را بهتر کند!!
در های پنجره را باز کردم اما هیچ چیز جز بوی بد خفه کننده دود ماشین ها به مشام نمیرسید سریع در های پنجره را بستم و به فکر فرو رفتم و با خود گفتم
_ آه دلم برای صدای بچه های همسایه هنگام بازی که همیشه رشته افکاراتم را پاره میکرد تنگ شده
به سمت میزم رفتم و روی صندلی نشستم قلمم را در دست گرفتم و بالای صفحه نوشتم :
″ شهر غم ″
این داستان ادامه دارد…